با این که جهان مدتهاست دوران استعمارگری غرب را پشت سر گذاشته و آشکارا گام به دوران بادوامی نهاده است که در آن فرهنگ های غیرغربی استقلال سیاسی یافتهاند، لکن از حیث شنیده شدن صدای غیرغربی ها به عنوان مبدعان رهیافتهای خاص خودشان و نه تنها در مقام شاگردان مکاتب فکری غربی، تأخیری طولانی و نابجا رخ داده است. (آمیتاو آ کاریا و بری بوزان)
آنچه بود
علوم اجتماعی مدرن به معنای عام از ابتدا در قلمرو مغربزمین پدیدار شد و همین واقعیت، محافل فکری و دانشگاهی غرب را مجال بخشید تا طی چند دهه با ایجاد حصارهایی به گرد این علوم ماهیت غربمحور آنها را همچنان محفوظ نگاه داشته و اندیشمندان و پژوهشگران سایر نواحی جهان را نیز وادارند تا از منظری تماماً غربی به تحولات جهانی بنگرند و مطالعات علوم اجتماعی را بر وفق معیارهای فرانظری و نظری غربی انجام دهند. این حصارها را میتوان به چهار دسته تقسیم کرد: حصار فرانظری با تحمیل هستیشناسی مادیگرا و معرفتشناسی اثباتگرا، حصار نظری با تحمیل معیارهای نظریه مطلوب مانند ابطالپذیری، انضمامی بودن، محافظهکاری روش شناختی، فارغ از ارزش بودن و...، حصار موضوعی با تحمیل موضوعات مورد علاقه و دغدغههای خاص قدرتهای بزرگ و جوامع توسعهیافته، و حصار فاعلی با تحمیل منظر و جهاننگرش فاعل شناسای غربی (مرد سفیدپوست انگلوساکسون) به عنوان تنها منظری که مجاز به ارائه نظریه و تفاسیر به اصطلاح علمی از تحولات جهان است. ایجاد حصارهای چهارگانه موجب غلبه فضایی انحصاری بر محیط مطالعه علوم اجتماعی شد به گونهای که مدیریت و سیاستگذاری دانش عملاً در اختیار مراکز دانشگاهی و مطالعاتی غربی قرار گرفت و اندیشمندان غیرغربی نیز برای فعالیت پژوهشی موظف به کاربست نظریهها و رهیافتها، رعایت قواعد تکوینی و تنظیمی و عمل بر وفق ضوابط و الگوهای جاافتاده فصلنامهها و دانشگاههای غرب بودند.
بدین ترتیب در گذر زمان و با گسترش تدریجی دامنه علوم اجتماعی حجم اعظم ادبیات مربوط به آن شامل نظریهها، فرانظریهها، برنامههای پژوهشی، مفاهیم و موضوعات در دانشگاهها و پژوهشکدههای اروپا و خصوصاً آمریکای شمالی تولید میشد و مراکز علمی سایر نواحی جهان علیرغم راه اندازی رشتهها نقش چندانی در انباشت دانش نداشتند بلکه صرفاً به ترجمه آثار منتشر شده در غرب و تدریس برمبنای شیوهها و درسنامههای متداول اروپایی و آمریکایی میپرداختند. در نتیجة چنین وضعیتی طی چند دهه منظر و جهاننگرش متفکران غربی بر فضای علوم اجتماعی چیرگی یافت و رفته رفته به عنوان یگانه منظر مشروع برای نگریستن به پدیده ها و تحولات جهان تثبیت گردید.
آنچه شد
از دهه های پایانی قرن بیستم تا کنون حصارهای چهارگانه مذکور متعاقب وقوع تحولات جریانسازی در هر دو عرصه نظری و عملی علوم اجتماعی شکسته شده است: حصار فرانظری بر اثر ظهور رهیافت بازاندیشگرایی[1] که مواضع بنیادین هستی شناختی و معرفت شناختی جریان اصلی را به چالش کشیده است، حصار نظری به دلیل رواج تعاریف موسعتر از نظریه به ویژه در میان متفکران اروپایی و عدم پایبندی طیف گسترده نظریات انتقادی به معیارهای نظریه مطلوب تا جایی که امروزه گزاره های هنجاری، ارزشگذار و ابطال ناپذیر جای خود را به خوبی در علوم اجتماعی باز کردهاند، حصار موضوعی با مطرح شدن انبوهی از موضوعات نوین در محیط جهانی مانند دین، اخلاق، هویت، محیط زیست، جهان وطنی، آوارگان و غیره که نظریه های جریان اصلی ظرفیت پرداختن به آنها را ندارند و لذا ورود دیدگاه ها و چشم اندازهای بدیل را به عرصه نظریه پردازی اجتناب ناپذیر می سازد، و حصار فاعلی ناشی از نقش آفرینی جدی تر کنشگران غیرغربی چه در فضای مطالعاتی علوم اجتماعی و چه در معادلات سیاست جهانی به طوری که اثرگذاری در این زمینه ها رفته رفته از انحصار فاعل غربی (اندیشمند یا سیاستمدار) خارج شده و صبغه ای جهان شمول تر یافته است. بگذارید کمی دقیق تر به فرایند فروریختن حصارهای علمی در غرب بنگریم:
نخست: حصار فرانظری
پس از چندین سال بحث و جدل های پردامنه میان خردگرایان مسلط بر جریان اصلی علوم اجتماعی و منتقدان بازاندیشگرای آنان در خصوص بنیادی ترین اصول فرانظری که به جنگ های علمی[2] شهرت یافت، با شکسته شدن حصار خردگرایی و تثبیت جایگاه بازاندیشگرایان رفته رفته این باور در میان طرفین به وجود آمد که چنین مجادلاتی به دلیل تفاوت های مبنایی و قیاس ناپذیری منظرها و پارادایم ها عملاً بی حاصل و بدون پیروز است و چاره ای جز پذیرش شرایط تکثر و همزیستی وجود ندارد. لذا از اواخر قرن بیستم نوعی وضعیت آتش بس و کفایت مذاکرات در عرصه معرفت جویی برقرار گردید. حصارهای مستحکم و ظاهراً نفوذناپذیر فرانظری که طی چند دهه توسط خردگرایان به گرد علوم اجتماعی و زیرشاخه های آن کشیده شده بود، از اواخر قران بیستم با ظهور رهیافت بازاندیشگرایی در محافل علمی و دانشگاهی غرب فروریخت و پیش فرضهایی که جریان مسلط می کوشید در قالب قواعد تکوینی و تنظیمی بر همگان تحمیل کند، مورد شالوده شکنی و اعتبارزدایی جدی قرار گرفت. تا جایی که امروزه سخن گفتن از واقعیات اجتماعی مشاهده ناپذیر اما قابل شناسایی، گزاره های هنجاری و ارزش گذار، شناخت اجتماعی و زمینه پرورده، صدق مبتنی بر اجماع علما، صدق مبتنی بر فایده مندی (عملگرایی) و نیز کاربرد روش های تفسیری، معناکاو، زبانی و گفتمانی علیرغم تعارض بنیادین آنها با اصول خردگرایی کاملاً پذیرفتنی و مرسوم تلقی می گردد. لذا وضعیت کنونی مباحث فرانظری در غرب به عنوان موطن علوم اجتماعی متجدد، وضعیت تکثر و همزیستی رهیافت های قیاس ناپذیر و رواج چندچشم اندازگرایی، نسبی گرایی و عمل گرایی است به گونه ای که هیچ فرانظریه، فراروایت و پارادایم واحدی از لحاظ منطقی امکان کسب جایگاه چیرگی بلامنازع ندارد.
شناخت جامع جهان مستلزم فراتر رفتن از تاریخ و تجربه غرب است
نظریه غربی لزوماً با واقعیات و تجربیات دیگر نقاط همخوانی ندارد
نظریات بدیل با روش هایی متفاوت به سؤالات مختلف پاسخ می گویند
سخن گفتن از «بهترین نظریه » دیگر کاملاً بی معنا به نظر می رسد
هیچ گریزگاهی برای علوم اجتماعی از تکثر نظری متصور نیست
هیچ فرانظریه، فراروایت و پارادایم واحدی از لحاظ منطقی امکان کسب جایگاه
چیرگی بلامنازع ندارد
دوم: حصار نظری
بی حاصل ماندن جدال ها در سطح فرانظریه و فلسفه علم و حاکم شدن فضای تکثر و نسبیت هستی شناختی و معرفت شناختی تأثیر بلافصلی بر عرصه نظریه پردازی علوم اجتماعی گذاشت و موجب شد تا نظریه های جریان اصلی علیرغم تمامی تلاش خود برای حصاربندی پیرامون علم و وضع ملاک های نظریه مطلوب نتوانند در برابر حضور گسترده جریان بازاندیشگرا مقاومت کنند.
در نتیجه، تکثر فرانظری لاجرم به تکثر نظری انجامید و قواعد تنظیمی و تکوینی خردگرایان و برداشت مضیق آنها از نظریه توسط بازاندیشگرایان مورد خدشه قرار گرفت تا جایی که امروز هیچ کلان نظریه ای که منفردانه قادر به تبیین تمامی تحولات و پدیده های محیط جهانی در چارچوب خود باشد وجود ندارد بلکه انبوهی از نظریات بدیل با روش هایی متفاوت به سؤالات مختلف پاسخ می گویند و هرکدام از منظر خاصی به جهان می نگرند. همچنین سخن گفتن از «بهترین نظریه» دیگر کاملاً بی معنا به نظر می رسد زیرا نظریات متفاوت به منزله بازی های متفاوتی هستند که قواعدی مختص به خود و البته قیاس ناپذیر دارند. یعنی همانگونه که مقایسه دو بازی ورزشی و ترجیح یکی بر دیگری یا تحمیل قواعد آنها بر هم اقدامی منطقی نیست، برتر دانستن یک نظریه علوم سیاسی یا جامعه شناسی نسبت به دیگری نیز نمی تواند چندان منطقی و موجه باشد.[3]
با این حساب تسری وضعیت اقتدارگریزی فرانظری به عرصه نظری موجب شده است که ارتقاء یک نظریه واحد به جایگاه چیرگی عملاً ناممکن گردد و اکنون رشته های متنوع علوم اجتماعی شاهد حضور همزمان طیف وسیعی از نظریات به عنوان داستان ها و روایت های مختلف برای توضیح جهان است که از منظری عملگرایانه باید آنها را حداکثر در حکم ابزارهایی دانست که هریک در راستای انجام کارهای خاصی به ما یاری می رسانند. خلاصه اینکه در شرایط کنونی هیچ گریزگاهی برای علوم اجتماعی از تکثر نظری متصور نیست. بدین ترتیب از رهگذر تقابل دو رویکرد مضیق و موسع به نظریه، هماینک رویکرد کثرت گرایانه در فضای رشته ها مطرح شده است که هم برداشت اثبات گرا، خردگرا، مادیگرا و کمّی از نظریه را به رسمیت می شناسد و هم برداشت بازاندیشگرا، اجتماعی، برساخته گرا و پسانوگرا را برمی تابد.
سوم: حصار موضوعی
طی سالیان اخیر تنوع موضوعی و پیچیدگی محیط جهانی که تحت الشعاع موضوعات مطلوب جوامع توسعه یافته قرار داشت و بر اثر تلاش های جریان اصلی علوم اجتماعی برای ساده سازی موضوع مطالعه از نظرها پنهان مانده بود، برملا گردید و اثبات کرد نظریه های غرب محورِ مسلط بر محافل علمی و دانشگاهی عملاً قادر به رصد و تحلیل بسیاری از پدیده ها و موضوعات علی الخصوص در جهان غیرغرب نیستند و لاجرم پرسش های فراوانی را بی پاسخ می گذارند. به عبارت دیگر این نظریه ها دامنه پژوهش های خود را به چارچوب تجربه جهان غرب در عصر تجدد محدود می سازند و لذا واقعیات سایر نواحی جهان در چارچوب مضیق آنها نمی گنجد. نویسندگان منتقد طی دهه های اخیر در آثار خود به خوبی استدلال کردند که نظریه غربی لزوماً با واقعیات و تجربیات دیگر نقاط همخوانی ندارد. مثلاً به دلیل تجربه فرایند دین جدایی (سکولاریسم) در غرب، نظریه پردازان غربی هیچ نقش و موضوعیتی برای مؤلفه دین در تحلیل های خود قائل نیستند در حالیکه جوامع غیرغربی هرگز دین جدایی را به صورت مشابه تجربه نکرده اند و لذا دین همچنان در این جوامع موضوعیت خود را حفظ کرده است.
در نتیجه، واقعیات میدانی محیط جهانی مبرهن ساخت که جدل های موضوعی علوم اجتماعی بی مورد است زیرا چه موضوعات مادی و عینیِ مدنظر خردگرایان و چه موضوعات اجتماعی و انگارهایِ مطلوب بازاندیشگرایان هرکدام بخشی از یک جهان ذوابعاد هستند و برجسته کردن چند موضوع و غفلت از سایرین نهایتاً تصویری ناقص و نامتناظر با واقعیت از جهان می نمایاند. از همین رو امروزه این دیدگاه به صورت گسترده ای پذیرفته شده است که هیچ رویکرد واحدی قادر نیست پیچیدگی های جهان معاصر را تمام و کمال بیان کند و لذا بهتر است به جای تمرکز بر یک نظریه واحد، وجود رشته متنوعی از اندیشه های رقیب را به رسمیت بشناسیم که هرکدام از آنها ابعاد مهمی از وضعیت جهان را تبیین می کند و بسنده کردن به تنها یکی از این دیدگاه ها منجر به ضعف شناخت ما می گردد.[4]
بدین ترتیب میتوان گفت علاوه بر تحولات فرانظری و نظری که شرح آن گذشت، تنوع موضوعیِ برخاسته از پیچیدگی محیط جهانی نیز علوم اجتماعی را خواه ناخواه به جانب تکثرگرایی سوق داده است تا جایی که در فضای کنونی هیچ نظری های نمی تواند مدعی ارائه تصویری جامع از سیمای چندبعدی جهان باشد بلکه تنها بر برخی از موضوعات و پدیده ها تمرکز می یابد. این فضای تکثر و تنوع با شکستن حصار خودبسندگی موضوعیِ جریان اصلی، مجال مغتنمی را در اختیار رویکردها و نظریه های غیرغربی قرار می دهد تا با برجسته سازی موضوعاتی که چه بسا به دلیل ماهیت غیرمادیشان از رصد جریان اصلی پوشیده مانده است، تصویر ناقصِ ارائه شده از جهان را هرچه کامل تر و تمامنماتر سازند.
چهارم: حصار فاعلی
به نظر میرسد بحث و جدلهای درگرفته میان فاعلان شناسای غربی و غیرغربی طی سالیان اخیر و نیز مشاهده تحولات میدانی نهایتاً منجر به شکلگیری نوعی خودآگاهی در نهاد بسیاری از اندیشمندان جریان اصلی علوم اجتماعی نسبت به ضعفها و نقصانهای رویکرد غربمحور به علم شده و سؤالات عمیقی برای آنها ایجاد کرده است. امروزه برخی نظریه پردازان نام آشنا در خصوص رشدنایافته بودنِ شاخه های علوم اجتماعی و توان محدود آن برای شناخت و تبیین وقایع جهان لب به اعتراف گشوده اند. آنها این عارضة رشدنایافتگی را محصول عواملی از جمله غرب محوری و اصالت بخشیدن به تجربه کشورهای غربی می دانند و لذا معتقدند شناخت جامع جهان مستلزم فراتر رفتن از تاریخ و تجربه غرب و بازنگری در مفاهیمی است که فاعل شناسای غربی تا کنون آنها را با آسودگی خاطر بدیهی و مفروض انگاشته است. از این منظر بسنده کردن به دیدگاههای اندیشمندان اروپایی و آمریکایی کافی نیست و برای درک بهتر جهان نیازمند یاری همتایان غیرغربیشان هستیم. چرا که آنها لااقل برای نظریه پردازی در ارتباط با مناطق متبوع خود از صلاحیت بیشتری برخوردارند. لذا ورود این دیدگاه های جدید می تواند رافع کاستی ها و نقائص کنونی علوم اجتماعی باشد.
نظریه پردازان غربی با خودآگاهی به این نکته اذعان دارند که نظریات آنها همواره از منظری اروپامحور و آمریکامحور و تحت تأثیر یک روحیه امپریالیستی به مسائل جهانی می نگرند. لذا اکنون این باور در خود جهان غرب به عنوان موطن علوم اجتماعی شکل گرفته که باید فراروایت های غیرتاریخی، ایدئولوژیک و کل گرا را که برآمده از میراث روشنگری اروپا بوده و هدفشان تبیین و توجیه برتری الگوی غربی بر سایر الگوهای بدیل است کنار گذاشت و برای تمرکززدایی از جهان و اندیشهورزی درباره وقایع آن از منظری جهان شمول و به دور از غربمحوری تلاش کرد. در این راستا افزودن دیدگاه اندیشمندان غیرغربی می تواند به ترسیم تصویر تمام نما تری از سیمای جهان یاری رساند و علوم اجتماعی را از اسارت زندان غرب محوری برهاند.
به موازات این خودآگاهی در عرصه نظری، در سطوح عملی تحولات جهانی نیز شاهد خودآگاهی هرچه بیشتر ملت ها نسبت به ساختار نابرابر و ظالمانه نظام جهانی و کنشگری فعالانه آنها برای استیفای حقوقشان هستیم. یعنی همان پدیدهای که هدلی بول و آدام واتسون[5] در دهه 1980 از آن با عنوان «طغیان علیه غرب[6]» یاد می کردند که حاکی از واکنش ملل غیرغربی به سلطه غرب در عرصه های مختلف بود: طغیان در عرصه سیاسی برای کسب استقلال مستعمرات و دریافت حق حاکمیت برابر و برای منسوخ کردن برده داری و انواع گوناگون برتری جویی سفیدپوستان، طغیان در عرصه اقتصادی علیه نابرابری نظام تجاری و مالی تحت سلطه غرب، طغیان در عرصه فرهنگی در اعتراض به تمامی اشکال امپریالیسم فرهنگی و دخالت غرب در نحوه زندگی مردمان سایر جوامع و طغیان در عرصه دینی به ویژه از سوی جریانات اسلامگرا برضد اشاعه مرام دین جدایی غربی. این طغیان علیه غرب به گفته کریس براون[7] «التزام مدرن[8]» را به چالش کشیده است. یعنی این باور را که غرب با مفروض انگاشتن برتری اش می تواند سایر جوامع را به پیروی از ارزش های خود وادارد.[9]
طبیعتاً وقتی با افول چیرگی غرب و حرکت نظام جهانی به سوی چندقطبیت و چندجانبه گرایی این امکان فراهم شده است که کشورهای غیرغربی بتوانند مسیری متفاوت از غرب بپیمایند، علوم اجتماعی نیز دیگر نمی تواند قلمرو انحصاری سفیدپوستان انگلوساکسون به عنوان تنها فاعلان شناسای معتبر باشد بلکه باید با برداشتن حصارها، زمینه را برای ورود دیدگاه های متفاوت کنشگران سایر نواحی جهان که پیوسته بر میزان تأثیرگذاریشان افزوده می شود فراهم سازد. در نتیجه میتوان گفت مشابه وضعیت علوم اجتماعی در عرصه های فرانظری، نظری و موضوعی، در عرصه فاعلی نیز مجادلات حامیان جریان اصلی با منتقدان آنها نهایتاً به شکسته شدن حصار فاعل شناسای غربی و حاکمیت فضای تکثر انجامیده است. به طوری که علیرغم تبار غربی و علی الخصوص آمریکایی این علوم، در بازه زمانی دو دهه پایانی قرن بیستم تا کنون شاهد حضور جدی تر و با اعتماد به نفس بیشترِ پژوهشگران و صاحبنظران غیرغربی در صحنه برای نظریه پردازی مستقل و به چالش کشیدن مفروضات تحمیلی جریان اصلی هستیم. بدین ترتیب چیرگی آمریکایی رو به افول گذاشته و روند آمریکازدایی از علوم اجتماعی و اعطای هویت متکثر و متلوّن به آن آغاز شده است تا جایی که رهیافت ها و رویکردهای غیرآمریکایی و غیرغربی در حال شکل گیری هستند و امروز قرار گرفتن در مرحله پساغربی از جمله خصوصیات متمایزکننده این علوم محسوب می شود.[10]
آنچه هست
در نتیجۀ این حصارشکنیها امروز علوم اجتماعی در موطن غربی خود در وضعیت تکثر، نسبیت و عدم امکان چیرگی یک پارادایم، فرانظریه، نظریه و رهیافت واحد و حضور همزمان انبوه دیدگاه ها و نظریات قیاس ناپذیر و عدم امکان وفاق و تلفیق آنها در قالب یک کلاننظریه قرار دارد و جریان اصلی دیگر قادر به حفظ جایگاه بلامنازع پیشین و سرکوب و حاشیه رانیِ جریان های مخالف نیست بلکه ناگزیر باید حضور طیف گسترده و متنوعی از نظریات رقیب با خاستگاههای فرانظری متفاوت و قیاس ناپذیر را به رسمیت بشناسد. این فضای تکثر را باید از جهتی بازتاب تحولات جهانی طی دهه های اخیر دانست که به موجب آن هیچ نظریه و چشمانداز واحدی به تنهایی قادر به تبیین جامع اوضاع متحول جهان نیست و نگریستن به این تصویر ذوابعاد لاجرم نیازمند منظرهای چندگانه است. در مجموع می توان گفت فضای کنونی اقتدارگریزی (آنارشی) حاکم بر علوم اجتماعی فرصت بسیار مناسبی را در اختیار اندیشمندان و پژوهشگران غیرغربی برای تولید نظریه های بومی و ارائه دیدگاه های جدید قرار داده است زیرا با شکسته شدن حصارها در قلمرو اصلی علوم اجتماعی و خارج شدن نظریه پردازی از انحصار جریان اصلی غربی، اکنون هیچ مانع فلسفی، نظری و فرانظری در مقابل نوآوری های علمی وجود ندارد و امکان پژواک یافتن صداهای خاموش و ورود نظریات حاشیه نشین و سرکوب شده به متن دانش فراهم آمده است.
به نظر می رسد این وضعیت را بیش از هر چیز باید ناشی از بروز نوعی بحران جهانی معرفتی دانست که اطمینان سابق به حجیت علم متجدد را عمیقاً دستخوش تزلزل نموده و بازسازماندهی علوم به ویژه علوم اجتماعی را در مسیرهایی چندگانه و غیرخطی اجتنابناپذیر ساخته است.[11] لذا تحت تأثیر این وضعیتِ بحران و اقتدارگریزی معرفتی هم اکنون در قلمرو علوم اجتماعی هیچ نظریة کاملاً صحیحی وجود ندارد که بتواند همه مسائل را حل کند. امروز وجود شکاف و انشعاب عمیق فلسفی در پهنه علوم اجتماعی میان خردگرایی (نظریه پردازی علّی به سبک علوم تجربی برای کشف الگوهای عام رفتاری) و بازاندیشگرایی (نظریه پردازی غیرعلّی برای فهم نحوه قوام یابی و برساختگی پدیده های اجتماعی) به طور کامل پذیرفته و به رسمیت شناخته شده است. به گونه ای که ما عملاً با دو داستان درباره جهان مواجهیم که از سوی افرادی با جهان بینیها و پارادایمهای مختلف و تفاوتهای بنیادینِ فرانظری روایت میشود که غیرقابل جمع و قیاسناپذیر هستند اما هر دو در مسیرهای خود و بر اساس استانداردها و معیارهای خاصشان مشروع و پذیرفتنی تلقی میشوند. بالطبع وجود داستانهای متفاوت به حضور همزمان اصول معرفت شناختی و هستی شناختی متفاوت، فرض های نظری متفاوت و شیوه ها و برنامه های پژوهشی متفاوت منتهی می گردد. اصولاً این را باید خصیصة ذاتی علوم کمال نیافته[12] دانست که امکان چیرگی یک پارادایم خاص و روش و چارچوب فلسفی واحد در آنها وجود ندارد. هرچند اکنون «شمار روز افزونی از دانشمندان علوم اجتماعی به این باور رسیده اند که تنوع پارادایمها در علوم اجتماعی بیش از آنکه معرف دوران پیش از بلوغ کامل این شاخه های معرفت باشد، نشان دهندۀ خصلت متفاوت این علوم و سرشت ویژه سوژه اصلی آنها یعنی انسان است.»[13]
پیوند تنگاتنگ قدرت و دانش در غرب مانعی عبورناپذیر نیست
علوم اجتماعی دیگر نمی تواند قلمرو انحصاری سفیدپوستان آنگلوساکسون باشد
روند آمریکازدایی از علوم اجتماعی و اعطای هویت متکثر به آن آغاز شده است
امکان پژواک یافتن صداهای خاموش و نظریات حاشیه نشین فراهم آمده است
عصر اندیشه میخواهد دیدهبان تحولات نوین فکری و فلسفی باشد
آنچه هنوز نیست و باید باشد
اکنون این پرسش به ذهن متبادر میگردد که علیرغم حصارشکنیها در عرصههای فرانظری، نظری، موضوعی و فاعلی و حاکم شدن فضای تکثر و نسبیت، پس چرا در بسیاری از محافل علمی و دانشگاهی جهان بهویژه در جوامع غیرغربی شاهد تداوم سیطره تفکرات جریان اصلی هستیم و هنوز جسارت و اعتماد به نفس لازم برای عبور از نظریات و مفروضاتی که مشروعیت آنها در خود غرب از دست رفته است وجود ندارد؟ تا جایی که همچنان سایه سنگین جریان اصلی بر درسنامهها، برنامهها و روشهای پژوهشی و رسالههای دانشگاهی در کشورهای در حال توسعه یا توسعهنیافته احساس میشود و تلاش نمایانی برای بومیسازی دانش و نظریهپردازی مستقل صورت نمیپذیرد؟
در پاسخ به پرسش مذکور به نظر میرسد مقولهای که میشل فوکو[14] از آن با عنوان «قدرت/ دانش[15]» یاد میکند، میتواند دلیل قانعکنندهای برای چرایی استمرار سلطه ظاهری جریان اصلی علوم اجتماعی در برخی نقاط جهان علیرغم اعتبارزدایی از آن در سطوح فلسفی و فرانظری باشد. فوکو چیرگی گفتمان مسلط را ناشی از پشتیبانی قدرت سیاسی میداند. به عبارت دیگر این نظام مناسبات قدرت سیاسی در هر دوره خاص است که موضوعات مورد نظر خود و نیز دانش مرتبط با این موضوعات را تولید و ترویج میکند. یعنی آنچه که در قالب دانش برتر به ما نمایانده میشود، بر اثر حمایت قدرت سیاسی به چنین جایگاهی نائل آمده است و اگر نظریههای جریان اصلی هنوز حتی در فضای تکثر و نسبیگرایی نیز صدایی رساتر از رقبای خود دارند، از آن رو است که با کمک بلندگوهای امپریالیسم نظام سلطه سخن میگویند. لذا فوکو به جای «دعاوی حقیقت[16]» اصطلاح «رژیمهای حقیقت[17]» را به کار میگیرد تا بگوید «حقیقت» عملاً از طریق گفتمانهای چیرهای تولید میشود که میکوشند شیوههای غالب شناخت و بازنمایی واقعیات اجتماعی را جا بیندازند. اصولاً هدف وی در فرایند تبارشناسی[18] رمزگشایی از این معما است که چگونه برخی رژیمهای حقیقت و شیوههای خاص بازنمایی جهان به منزلت چیرگی دست مییابند. از این منظر، گفتمان مسلط غربی به یُمن پشتیبانی مناسبات قدرت سیاسی میتواند رژیمهای حقیقتی را ایجاد کند که سایر گفتمانها و جهاننگرشهای بدیل را مغلوب نموده و به حاشیه میراند.[19]
بدین ترتیب پسانوگرایان و پساساختارگرایانی مانند فوکو از رهگذر تبارشناسی نشان میدهند علوم اجتماعی مراکز قدرتی دارد که قادرند یک گفتمان خاص را در جایگاه مسلط بنشانند و مفاهیم، مفروضات، تابوها و عادات آن را بهعنوان حقیقت ازلی و غیرقابل تغییر بازنمایی کنند. وجود این مراکز قدرت در ایالات متحده آمریکا بسیار محسوس است. یعنی جایی که ارتباط و مراوده تنگاتنگی میان جامعه دانشگاهیان و سیاسیون در دانشگاهها، اتاقهای فکر و مراکز دولتی وجود دارد و بنیادهای ثروتمند «آشپزخانههای قدرت[20]» را به «سالنهای دانشگاهی[21]» متصل نموده و دغدغههای سیاسی دولتمردان را به تحقیقات جامعه دانشگاهی پیوند میدهند. همچنین نباید از حجم عظیم جامعه روابط بینالملل آمریکا در قیاس با سایر نقاط جهان و نیز نقش فصلنامههای علمی مستقر در آمریکا در شکلدهی به دستورکار پژوهشی و تحمیل معیارهای مطلوب جریان اصلی به پژوهشگران در ازای چاپ مقالاتشان غفلت ورزید.[22]
پس اگر مشاهده میکنیم که حتی در فضای تکثر و نسبیت فلسفی و فرانظریِ علوم اجتماعی نیز چیرگی ظاهری جریان اصلی و وفاداری به تابوها و عادات پژوهشی آن مانند اثباتگرایی، مادیگرایی، بیطرفی ارزشی یا دینجدایی خصوصاً در محافل علمی کشورهای غیرغربی همچنان استمرار یافته است و تردید و تعلل آشکاری در میان پژوهشگران سایر نقاط جهان برای آزاداندیشی و نظریهپردازی مستقل متناسب با جهاننگرش و شرایط خاص جوامع خود به چشم میخورد، ریشه چنین وضعیتی را باید در پشتیبانی بیدریغِ مناسبات قدرت سیاسی جستجو کرد که از انباشت عظیم امکانات مادی برای حفظ چیرگی گفتمانِ حامی وضع موجود بهره میگیرد. البته طبیعتاً این چیرگی هیچ وجهِ جبری و گریزناپذیری ندارد زیرا گفتمان مسلط منزلت والای خود و قرار گرفتن در متن دانش را نه بر مبنای معیارهای عقلایی و منطقیِ انتخاب نظریه بلکه به یُمن مناسبات قدرت کسب کرده و لذا برونرفت از وضع کنونی کاملاً ممکن و چهبسا ضروری است. با این حساب به نظر میرسد پیوند تنگاتنگ قدرت و دانش در غرب قادر نیست مانعی عبورناپذیر و همیشگی فراروی نظریهپردازی بومی ایجاد کند و با درهم شکستن حصارهای چهارگانه، ورود به قلمرو دانش برای همگان سهلتر از هر زمان دیگری شده است.
رسالت عصر اندیشه
عصر اندیشه با درک اهمیت دوران گذار کنونی میخواهد دیدهبان تحولات نوین فکری و فلسفی در ایران و جهان باشد. در سطح جهانی، عصر اندیشه در پی تحلیل و بررسی روندهای نوپدیدی است که از آغازِ دگرگونیِ نظم ناعادلانه حاکم بر جوامع بشری و جایگزینی تدریجی آن با نظمی دیگر حکایت دارند. لذا رویکردهای منتقدی همچون پسااستعمارگرایی، پساساختارگرایی، پساسکولاریسم و پساوستفالیا که مفاهیم و نظریات توجیهگر نظم مستقر و نظام سلطه را به چالش میکشند و استیلای آن را زیر سؤال میبرند، بیشتر مورد توجه قرار میگیرند. در سطح داخلی نیز عصر اندیشه بلندگویی است برای هر اندیشهورزی که در عین اشراف عمیق بر ادبیات و محتوای غربی علوم اجتماعی، جسارت و شجاعتِ فراتر رفتن از چارچوبهای مرسوم و تردید در دگمهای مفروض انگاشته شده را داشته باشد و با تکیه بر میراث تفکر اسلامی و ایرانی، افقهای تازهای را به روی جامعه خویش بگشاید. عصر اندیشه خانه تمامی کسانی است که باور کنند حصارهای غربی دانش فروریخته و در دوران پساغرب میتوان از منظری کاملاً بومی، عمارتهای فلسفی و نظری مستقلی بنا نهاد.
[1]. reflectivism
[2]. the science war
[3]. Robert Jackson and Georg Sørensen, Introduction to International Relations: Theories and Approaches, United Kingdom: Oxford University Press, 2013, PP. 58-59.
[4]. Stephen M. Walt, “International Relation: One World, Many Theories”. Foreign Policy, No. 10, Special Edition: Frontiers of Knowledge, spring 1998, PP. 30, 44.
[5]. Adam Watson
[6]. the revolt against the west
[7]. Chris Brown
[8]. the modern requirement
[9]. Andrew Linklater, “The English School”, in Scott Burchill and others, Theories of International Relations, New York: Palgrave Macmillan, 2005, PP. 100-101.
[10]. سید جلال دهقانی فیروزآبادی، اصول و مبانی روابط بینالملل (1)، تهران: انتشارات سمت، 1394، صص 29 ـ 28.
[11]. حمیرا مشیرزاده، تحول در نظریههای روابط بینالملل، تهران: انتشارات سمت، 1386، صص 205 ـ 204، 207.
[12]. immature sciences
[13]. کاووس سیدامامی، پژوهش در علوم سیاسی: رویکردهای اثباتگرا، تفسیری و انتقادی، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی و انتشارات دانشگاه امام صادق (ع)، 1386، ص 8.
[14]. Michel Foucault
[15]. Power/knowledge
[16]. truth claims
[17]. regimes of truth
[18]. genealogy
[19]. Jenny Edkins, “Poststructuralism”, in Martin Griffiths (Ed.), International Relations Theory for the Twenty-First Century: An Introduction, London and New York: Routledge, 2007, P. 92.
[20]. Kitchens of power
[21]. Academic salons
[22]. Steve Smith, “The Discipline of International Relations: Still an American Social Science?”, British Journal of Politics and International Relations, Vol. 2, No. 3, October 2000, P. 393-394.
نظرات : 0