دانشها همواره از درون و بیرون خود ناقدان و مخالفانی دارند و به همین دلیل است که نحلههای متعددی درون یک دانش شکل میگیرند. این وضعیتی طبیعی برای همه دانشها است. موفقترین دانشهای بشری مانند پزشکی هم بدون منتقد و مخالف نیستند. نقد آقای دکتر بشیریه به علوم سیاسی از درون این رشته صورت گرفته است. در پاسخ به چرایی طرح چنین انتقادی از سوی ایشان من به دو نکته اشاره میکنم که میتواند مفید باشد.
به نظر حضرتعالی نگاه یأسآلود شخصی مانند دکتر بشیریه بهعنوان یکی از برجستهترین اساتید ایرانی علوم سیاسی به این علم و تأکید بر فروپاشی و اضمحلال آن ناشی از چیست؟
باید توجه داشت که دانشها همواره از درون و بیرون خود ناقدان و مخالفانی دارند و به همین دلیل است که نحلههای متعددی درون یک دانش شکل میگیرند. این وضعیتی طبیعی برای همه دانشها است. موفقترین دانشهای بشری مانند پزشکی هم بدون منتقد و مخالف نیستند. نقد آقای دکتر بشیریه به علوم سیاسی از درون این رشته صورت گرفته است. در پاسخ به چرایی طرح چنین انتقادی از سوی ایشان من به دو نکته اشاره میکنم که میتواند مفید باشد. نکته اول این است که دکتر بشیریه وقتی در ایران حضور داشت، بیشتر نماینده مکاتب چپ علم سیاست بود. مکاتب چپ هم ماهیتاً غیراثباتی هستند و همواره نقدی به رهیافت اثباتگرایی دارند. لذا بخشی از نقد ایشان به وضع کنونی علم سیاست برگرفته از همین نگاههای چپ است. جریان چپ در علوم سیاسی به جای رهیافت اثباتی، رهیافت انتقادی دارد و به نقد علم سیاست سرمایهداری میپردازد. لذا دکتر بشیریه از ابتدا هم گرایشهای اثباتی نداشت که اکنون بخواهیم بگوییم در حال عبور از آن است.
نکته دوم که آن را به نقل از یکی از اساتید برجسته علوم سیاسی کشور میگویم، این است که اصولاً کسانی که تربیت اروپایی دارند و در دانشگاههای اروپا تحصیل کردهاند، میل بالایی به «تئوری» دارند و سپس وقتی به کشورهایی مانند ایالات متحده میروند که دانش سیاسی بیشتر از جنس رفتارگرایی و آمار و روشهای کمّی است و فاصله زیادی با الگوی اروپایی دارد، دچار نوعی تضاد میشوند و احساس میکنند آنچه که در آمریکا تدریس میشود اصلاً دانش سیاسی نیست. دکتر بشیریه نیز با آن سابقه ذهنی چپ و پستمدرن از حیث تئوری که ریشه اروپایی دارد، وقتی در یک محیط آمریکایی قرار میگیرد، با این محیط انس ندارد و لذا به نقد آن میپردازد. به طور کلی بسیاری از فارغالتحصیلان اروپایی علوم سیاسی در آمریکا احساس دلتنگی میکنند و نمیتوانند وضعیت حاکم بر این رشته را بپذیرند. زیرا ذهن اروپایی یک ذهن تئوریک، انتقادی و روشنفکری است اما آمریکاییها بیشتر عملگرا هستند.
غیر از این، مسئلهای که دکتر بشیریه به آن اشاره میکند، چگونگی ورود دانش سیاسی به عرصه حکمرانی و سیاستورزی است. وی معتقد است این دانش باید بار دیگر ارتباط خود را با تدبیر عملی سیاسی برای اداره جامعه برقرار سازد. لذا ایشان به دریافت کلاسیک یونانی و ارسطویی از امر سیاسی و دانش سیاسی بازمیگردد که میگوید فایده دانش سیاسی این است که بتواند نقشی در اداره جامعه داشته باشد و به صرف تئوری و نقد خلاصه نشود. لذا من معتقدم کتاب جدید دکتر بشیریه به دنبال نفی دانش سیاسی نیست بلکه در پی تذکر این نکته است که ارتباط دانش سیاسی با جامعه در حال قطع شدن و گسستن است و باید دوباره چنین پیوندی را برقرار کرد.
یعنی از دیدگاه شما هدف دانش سیاسی باید حل مشکلات جوامع بشری باشد؟
بله. قدمای ما نیز به چنین دیدگاهی باور داشتند. برای مثال میگفتند: «مدار عالم کون و فساد بر سیاست است.» یعنی هر چیزی که در حوزه اقتصاد، جنگ، صلح، بیماریها، فقر و غیره رخ میدهد، مرکز آن سیاست است و دانش سیاسی اگر نتواند سیاست را اداره کند، آنگاه سیاست بدون دانش و دانش هم بدون عمل میشود. اینجا ما با دانش سیاسی سروکار خواهیم داشت که ربطی به سیاست ندارد و سیاست هم فاقد دانش خواهد بود در عین حال که تمامی تصمیمگیریهای مؤثر بر زندگی انسانها نیز از سوی همین سیاستِ فاقد دانش اتخاذ خواهد شد. یعنی دکتر بشیریه به تأسی از دیدگاه قدما به جای پرداختن به اثباتگرایی و نقد، به این میاندیشد که علوم سیاسی چگونه باید نسبت خود را با زندگی تعریف کند. زیرا چنان که میدانید امروز تصمیمات سیاسی بر تمام زوایای زندگی انسان از تولد کودک گرفته تا تحصیلات و سلامت و کار و حتی مرگ تأثیر میگذارد. هر تصمیم سیاسی میتواند نتایج مختلفی را به دنبال داشته باشد. لذا باید کوشید عمل سیاسی را به علم سیاسی گره زد. به نظر من برداشت دکتر بشیریه این است که چنین پیوندی مابین علم و عمل سیاسی از هم گسسته است. در یک سو دانشی شکل گرفته و دانشجویان مشغول مطالعه آن هستند و در سویی دیگر دولتی در حال اقدام و تصمیم است بیآنکه توجهی به این دانش داشته باشد.
همانگونه که مستحضر هستید، نقد اثباتگرایی نکته تازهای نیست و از دهه 1930 انتقادات جدی به این رهیافت را در قالب مکتب فرانکفورت میبینیم و در اواخر قرن بیستم هم پستمدرنها طلایهدار این نقدها میشوند. در چنین فضایی آیا هنوز نقد اثباتگرایی را دارای موضوعیت میدانید؟
چنانکه اشاره کردم، نقد دکتر بشیریه به اثباتگرایی علیالظاهر ناظر به وضعیت جامعه علمی آمریکا است که در آنجا همچنان شاهد سیطره رفتارگرایی، رهیافت اثباتی و روشهای کمّی هستیم. طبعاً در جوامع اروپایی یا جامعه ما که اکنون اثباتگرایی چندان جایگاهی ندارد، این نقد هم موضوعیت چندانی پیدا نمیکند اما در جامعه آمریکایی داستان متفاوت است.
نظر شما در خصوص وضعیت علوم سیاسی در جامعه ایران امروز چیست؟ آیا در خصوص ایران هم با نقد دکتر بشیریه موافق هستید؟
دانش سیاسی در جامعه ما دانشی است که مرکب است اما انسجام ندارد. یعنی ترکیب و ملغمهای از دیدگاههای چپ، دیدگاههای لیبرال - سرمایهداری اروپایی، باستانگرایی و اسلامگرایی در آن دیده میشود. این دیدگاههای متنوع هم به صورت جزیرهای هستند و ارتباط چندانی با هم ندارند. لذا دانشجویی که در خلال واحدهای درسیاش بخشی از این و بخشی از آن را مطالعه میکند، نمیتواند پیوندی میان آنها برقرار سازد. این مشکلِ عدم انسجام در تمامی دانشگاههای خاورمیانه وجود دارد اما در ایران به دلیل وضعیت خاص آن تشدید هم شده است. مشکل دیگر علوم سیاسی در ایران تسلط ایدئولوژی جدیدی به نام «اسلامیسازی» است.
منظورتان همان فرایند بومیسازی است؟
فراتر از بومیسازی. ایده اسلامیسازی که من نمیدانم از کجا سرچشمه میگیرد، مانع از نظم و انسجام علوم سیاسی در ایران شده است. بعد از انقلاب اسلامی علوم سیاسی در ایران رفتهرفته در حال رسیدن به یک انسجام بود. اما مداخلاتی از جنس اسلامیسازی آثار نامطلوبی بر آن میگذارد. سومین مشکل علوم سیاسی در ایران این است که اصولاً قلب سیاست در ایران اعتقادی به علم سیاست ندارد. یعنی برای اداره جامعه نهتنها به علم سیاست بلکه به سایر علوم انسانی نیز احساس نیاز نمیکند. زیرا معتقد است این علوم پایههای ماتریالیستی و ضد الهی دارد. لذا به طور کلی ارتباط علوم انسانی و اجتماعی با بدنه دولت منقطع است. یعنی اصلاً چنین نیست که تصور کنید یک تئوری مشخص بر عملکرد دولت در ایران حاکم است بلکه اساساً هیچ بهایی به تئوریهای سیاسی داده نمیشود. لذا تفاوت چندانی نمیکند که یک نظامی در ایران قدرت را به دست گیرد یا یک شهروند. هر دوی آنها بیتوجه به علوم سیاسی و علوم انسانی هستند. مثلاً اگر شما از حزب صحبت کنید، بلافاصله میگویند حزب ریشه اروپایی دارد، اروپا سکولار است، پس حزب هم سکولار است. بنابراین ما نباید حزب داشته باشیم. حضرت آیتالله مصباح سالها جامعه را معطل کرد که حزب بد است و باید جامعه را از طریق مساجد اداره کنیم، اما دست آخر خود ایشان هم به سراغ ائتلافهای حزبی رفت. لذا هنوز هم در تصویب قانون احزاب هیچیک از نظریههای روشن انتخاباتی و حکمرانی حزبی مشاهده نمیشود. اصلاً ارتباط قانون انتخابات با قانون احزاب قطع است. در حالیکه این دو در دنیا مانند دوقلوهای به هم چسبیده هستند. لذا در کشور ما میبینیم که حزب هیچ اثری نمیتواند بر انتخابات بگذارد.
حضرتعالی مشخصاً با ایدئولوژیک کردن علم سیاست مخالفتی دارید؟
طبیعی است که باید مخالفت داشته باشم زیرا ایدئولوژی اجازه نمیدهد که شما نظریهها را بررسی کنید و ببینید که در عمل نتیجهبخش هستند یا خیر.
آیا لیبرالیسم یا سکولاریسم را ایدئولوژی نمیدانید؟
چرا آنها هم هستند. ما با هر چیز که جنبه ایدئولوژیک پیدا کند مخالفیم. توجه کنید مثلاً مارکسیسم دو بعد دارد: یک بعد آن ایدئولوژی مارکسیستی است و بعد دیگرش یک مجموعه تمهایی است که به درد علم میخورد. مثلاً مارکس میگوید بین نیروهای تولید و تحولات اجتماعی رابطهای وجود دارد. این یک تئوری است که هرچند مارکسیستها آن را تولید کردهاند، لکن ربطی به ایدئولوژی مارکسیستی ندارد. درون لیبرالیسم نیز هم ایدئولوژی وجود دارد و هم از این قبیل دانشها. مثلاً یک دانش مهم که در همه جای دنیا از آن صحبت میشود این است که تجربه نشان داده است اگر احزاب به انتخابات گره نخورند، خودشان در نظم اختلال ایجاد میکنند. این یک نکته تئوریک است که ربطی به ایدئولوژی ندارد. در ادبیات مسلمانی هم مثلاً یک اصل مهم وجود دارد که جامعه مذهبی نیازمند قوانینی در مورد مذهب هم هست. بیشک شما نمیتوانید نقش فقیه را از این جامعه حذف کنید. اما در خصوص اینکه نقش فقیه در چه وضعیتی بهتر عمل خواهد کرد، ممکن است ایدئولوژی مجال و اجازه بررسی به شما ندهد. بنابراین ایدئولوژیک شدن علم، اسلامی و غیر اسلامی ندارد. یعنی مارکسیسم و لیبرالیسم هم میتوانند ایدئولوژیک شوند. ایدئولوژیک شدن به این معناست که شما به جای نتیجهگیری مبتنی بر دادهها و تحقیقات و تدابیر، از پیش مشخص کنید که من سراغ فلان چیز نمیروم. مثلاً وقتی از پیش در نظر بگیریم که حزب کارکرد منفی دارد، دیگر به دنبال اینکه احزاب به چه درد جمهوری اسلامی میخورند نخواهیم رفت.
یا اینکه امروز ما شاهد وجود پدیده «افول اعتماد عمومی به دولت» در ایران هستیم و هیچکس نمیتواند وجود آن را انکار کند. اما امکان تبدیل چنین پدیدهای به موضوع تحقیق برای بررسی دلایل آن وجود ندارد. زیرا بلافاصله به یک موضوع امنیتی تبدیل میشود که کسی حق ندارد دربارهاش سخنی بگوید. چراکه طبیعتاً ممکن است نتایج تحقیق، ریشه مشکل را یا در ریاست جمهوری یا شورای نگهبان و دیگر نهادها ردیابی کند. لذا راه بسته میشود و به این وضعیت، ایدئولوژیک کردن علم میگویند.
عصر اندیشه درگذشت دکتر داود فیرحی را به جامعه علمی کشور و خانواده ایشان تسلیت میگوید
نظرات : 0